غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

عروسی ها و مهمونی های پی در پی

غزلم در طول هفته گذشته یه شب شام خانواده ی آقای حافظی رو دعوت کردیم. خیلی شب خوبی بود، به ما که خیلی خوش گذشت تو از دیدن همه ی اعضای خانواده ی آقای حافظیشون، توی خونه ی خودمون، خیلی ذوق کردی و خوشحال شدی. اون شب کلا یادم رفت عکس از تو و بقیّه بگیرم. فقط یه عکس از تزیینات سالاد خاله رقیه گرفتم. ***         ***        ***         ***          ***         ***            *...
31 فروردين 1394

این روزهای تو

یکی از دوستام از مکه برامون هدیه هایی آورده ، همونطوری که قبلاً خاطره شو نوشته بودم ( مامان دانیال) یکی از هدیه هاش « کیف کوله پشتی » واسه توئه تو اونو خیلی دوست داری میزاری پشتت و باهاش خیلی بازی میکنی وقتی کیفو میزاری پشتت میگی: میخوام برم مدرسه ***      ***        ***       ***        ***          ***             ***        *** دیروز ( جمعه ) ب...
22 فروردين 1394

سومین سیزده به در

دخترم امسال سومین سیزده به دری بود به پشت سر میگذاشتی. روز دوازدهم فروردین ما به فیروزکوه رفتیم تا سیزده به در با باباجون و عزیز و دایی ها باشیم. همون شب ، برای شام خونه ی « خاله زهرا» دعوت بودیم. جمع شلوغ و زیادی دور هم جمع بودند و تو حسابی با بچه ها سرگرم بودی. اکثرا دختربچّه های هشت، نه، ده ساله بودند مثل فاطمه، مهدیه، محدّثه، زهرا و زینب فقط تو و محمدجواد کوچولو بودید. دخترا باهم بازی میکردن و تو دنبالشون می دویدی تا به زور باهاشون بازی کنی... برای روز سیزده به در امسال به منطقه ییلاقی نزدیک فیروزکوه و نزدیک روستای طرود رفتیم. جمعیت سی دو نفری از خانواده ی مادری من باباجون و عزیز، دایی مهدی ...
14 فروردين 1394

علاقه ای عجیب

غزلم از وقتی اشخاص و اطرافیانتو میشناسی، نسبت به اونها و محبّتشون واکنش نشون میدی امّا در اطرافیان ما یک نفر هست که علاقه ی تو بهش خیلی خاص و عجیبه وابستگی و علاقه ی تو به این نفر از وابستگیت به من و بابایی خیلی خیلی بیشتره و اون هم « عمو علی »  که خیلی بهش وابسته و علاقه مندی و خیلی هم به حرفاش گوش میدی همچنین در درجه بعد به حرفای زن عمو سمیرا هم خیلی گوش میدی، فقط اونه که میتونه غذاتو کامل بهت بده ، فقط زن عمو سمیراست که میتونه به موهات گیره بزنه و ...   وقتی میرفتیم عیددیدنی توی ماشین اونا می نشستی توی عیددیدنی ها اکثرا پیش عموعلی هستی گاهی احساس میکنم ممکنه براشون اسباب زحمت باشی و در...
8 فروردين 1394

و امّا غزلم در سال جدید

صبح روز اوّل عید، باهم رفتیم خونه ی عزیز و باباجونشون تا تو اوّلین مهمون سال جدید اونا باشی به محض رسیدن به خونشون، بدوبدو با خوشحالی و لبخندرفتی کنار ظرف شکلات نشستی و من مطمئن شدم که اوایل امسال، سالیه که من عمرا بتونم شکلات رو از تو مخفی کنم عیددیدنی های زیادی رفتیم و تو با بچّه ها خیلی زود جور میشدی و بازی میکردی متاسفانه شرایطشو نداشتم که از تو و تمام بچه ها عکس عکس بگیرم این دوتا عکس هم همینجوری که روی مبل نشسته بودم ازت انداختم غـــــــــــزل و سنــــــــــا غـــــــــــزل و بچّــــــــــــــه های عمه فاطمه ***         ***     &...
8 فروردين 1394

و امّــــا آغاز سال نود و چهار

... و این سوّمین سال نویی هست که تو در کنار مایی سال اوّل در سه ماهگی تو سال دوم در پانزده ماهگی تو: و امسال در بیست و هفت ماهگی ( دو سال و سه ماهگی) تو و خداروهزار مرتبه شکر که سه ساله که وجود و حضور تو، برکت سفره ی هفت سین ماست. امسال لحظه ی سال تحویل نیمه شب بود( ساعت دو و پانزده دقیقه) و من و تو خونه خواب بودیم و بابایی رفته بود امامزاده یحیی(ع) امسال سال تحویل مقارن بود با شهادت حضرت فاطمه(س) و به همین دلیل تندیس حضرت فاطمه(س) رو بر سفره ی هفت سینمون گذاشتیم. و این عکس سفره ی هفت سین رو، صبح روز اوّل عید گرفتیم. شب سوم عید، که شب شهادت حضرت فاطمه(س) بود، به اتّفاق عزیز و باباجون به قم رفتیم. ...
8 فروردين 1394

آنچه در اسفند ماه گذشت

غزلم ، در ماه اسفند یه دوره مهمونی خانوادگی خونه ی محمد طاها رفتیم و این هم عکس تو و بچّه ها خداروشکر با این بچّه ها خیلی جوری دوستشون داری و باهاشون بازی میکنی. یه شب هم سه تایی رفتیم کبابی روبروی پارک شقایق، برخلاف قدیما، حالا دیگه اونجا با اشتها غذاتو میخوری. فقط یه کم شیطونی میکنی که ما باید صبر و حوصله داشته باشیم. مثلا خودت میخوای بخوری، ماشت و زیتون از دستت میوفته، رو صندلی می ایستی و دلستر می خوری. چندبار نزدیک بود از روی صندلی بیافتی و ... برای خونه تکونی خونه ی عزیزشون، توهم به تقلید از بابایی، می رفتی روی چهارپایه ی کوچیک خودت و مثلا کار میکردی یه روز تعطیل قبل از عیدنوروز، رفتیم خونه ی خانم...
8 فروردين 1394
1